سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عشق دروغین

تولد

صبح که داشتم بطرف دفترم می رفتم سکرترم بهم گفت: صبح بخیر آقای رئیس، تولدتون مبارک! از حق نمیشه گذاشت، احساس خوبی بهم دست داد از اینکه یکی یادش بود.

تقریباً تا ظهر به کارام مشغول بودم. بعدش منشیم درو زد و اومد تو و گفت: میدونین، امروز هوای بیرون عالیه؛ از طرف دیگه امروز تولدتون هست، اگر موافق باشین با هم برای ناهار بریم بیرون، فقط من و شما!

خدای من این یکی از بهترین چیزهائی بوده که میتونستم انتظار داشته باشم. باشه بریم. برای ناهار رفتیم و البته نه به جای همیشه‌گی. برای نهار بلکه باهم رفتیم یه جای دنج و خیلی اختصاصی. اول از همه دوتا مارتینی سفارش داده و از غذائی عالی در فضائی عالی تر واقعاً لذت بردیم.

وقتی داشتیم برمی‌گشتیم، مشیم رو به من کرده و گفت: میدونین، امروز روزی عالی هست، فکر نمی‌کنین که اصلاً لازم نباشه برگردیم به اداره؟ مگه نه؟ در جواب گفتم: آره، فکر میکنم همچین هم لازم نباشه. اونم در جواب گفت: پس اگه موافق باشی بد نیست بریم به آپارتمان من.

وقتی وارد آپارتمانش شدیم گفتش: میدونی رئیس، اگه اشکالی نداشته باشه من میرم تو اتاق خوابم. دلم میخواد لباس مناسبی بپوشم تا امروز همیشه به یادتون بمونه شما هم راحت باشید راحت راحت .

در جواب بهش گفتم خواهش می کنم. اون رفت تو اتاق خوابش و بعداز حدود یه پنج شش دقیقه‌ای برگشت. با یه کیک بزرگ تولد در دستش در حالی که پشت سرش همسرم، بچه‌هام و یه عالمه از دوستام هم پشت سرش بودند که همه با هم داشتند آواز «تولدت مبارک» رو می‌خوندند.

... در حالیکه من اونجا... رو اون کاناپه نشسته لخت مادرزاد!!! بودم...

jlpo
[ سه شنبه 89/1/31 ] [ 11:2 عصر ] [ یونس ]

گنجشک با خدا قهر بود…….روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت .

 

فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:

 

می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم

 

که دردهایش را در خود نگاه میدارد…..

 

و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.

 

فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب

 

به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.

 

گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه

 

بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟

 

چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟

 

و سنگینی بغضی راه کلامش بست.

 

سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

 

خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند.

 

آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.

 

گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.

 

خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم

 

و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.

 

ناگاه چیزی درونش فرو ریخت

 

های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.

 

  

 برگرفته ازاhttp://pedramatish.parsiblog.c/

 

 


[ سه شنبه 89/1/31 ] [ 10:27 عصر ] [ یونس ]
درباره وبلاگ
امکانات وب
مرجع خریدفروش صنعتی بک لینک فا